هیئت انصارالمهدی(عج) روستای اسماعیل قنبر
9:26
120
میثم تمّار، عاشقی بر سرِ دار

              

 دروازه دانش های علومی به رویش گشوده شد، وقتی که مولایش علی علیه السلام، آن صاحب سرّ، او را چون بستر یک رودخانه یافت که میل دریا شدن کرده است. خرما می فروخت؛ اما جز آن شیرینی که در بساط او بود، از اثر هم نفسی با مولا، مردمان را می برد به ضیافت شهدهای آسمانی اش.
 

او هیچ وقت گمگشته نبود. از همان دورترها که رسول امین صلی الله علیه و آله از او سخن گفته بود با برادرش امام علی علیه السلام، پیشاپیش، زائر کوی حقیقت شده بود و جرعه های ناب حکمت و راز، او را انتظار می کشید.

 

کم نبود؛ که اگر کم بود، خلوت شبانه خدا و ولیّ او، با او آشنا نمی شد؛ همان شب ها که هم قدم او به صحراهای عرفان و خشوع رهسپار می شد.

 

صدای عشق در گوشش می پیچد ـ انگار همین دیروز بود که از غلامیِ زن بنی اسدی بیرون آمد و برای ابد، غلام حلقه به گوش علی علیه السلام شد!

 

انگار همین دیروز بود که امیرالمومنین علی علیه السلام به او سلام کرد و اسلام آوردنش را تبریک گفت!

 

انگار همین دیروز بود و انگار همین درخت بود که علی علیه السلام پای آن ایستاد و به چشم های منتظر او زل زد و با مکثی بلند فرمود:میثم! تو را بعد از من دستگیر می کنند و به دار می آویزند.  روز سوم از دهان و بینی ات خون جاری می شود و محاسنت به خون رنگین خواهد شد.

 

علی علیه السلام در عمق نگاه میثم نفوذ کرد تا بشنود که با چه ایمانی زمزمه می کند:جانم به فدایت یا علی !

 

و آن گاه ادامه کلامش را فرمود: میثم! تو در آخرت با من خواهی بود... .

 

و همین وعده کافی است تا میثم تمّار چنین آرام و مطمئن به درخت نزدیک شود؛ درختی که سال ها به یاد وعده علی علیه السلام ، پای آن نماز خوانده و گریسته بود، درختی که خلوت او را بارها و بارها تجربه کرده بود.  

 

دهانش را بسته بودند و باریکه های خون از محاسنش جاری بود؛ امّا او خاموش نمی شد؛ سخن می گفت؛ امّا کسی را توان فهمیدن نبود!

 

چشم هایش عاشقانه سخن می گفتند؛ امّا کسی نبود که «عشق» را بشناسد!

 

دریغا، دریغا که مردم کوفه، هرگز شنیدن سخن حق و حقیقت ناب علوی علیه السلام را تاب نداشتند.

 

دژخیم سیاهپوش، حتی نگاه خود را باور نداشت. دست های خونینش به صداقت «میثم» ایمان آورده بود؛ امّا همچنان به کفر خویش می بالید.

 

هر چند در ناجوانمردانه ترین صحنه زمان، عبیداللّه ، بر دهان مطهرش، لگام می زند، امّا مگر صدای آسمانی میثم تمّار را می توان در حنجره ای محدود کرد و در حصاری خاموش؟! این تار و پود میثم است که در مقابل آسمان، به حقانیت علی علیه السلام شهادت می دهد.

 

آخرین دژخیم رسید و آخرین ضربه را زد!... دریچه آسمان برای پرواز گشوده شد و دستی از فراز «دار» با دست «میثم» گره خورد! انتظار عاشقانه پایان یافته بود و آسمان به جناب میثم تمّار خوش آمد می گفت! و دستی که عطر «نان و خرما» داشت، به گرمی برایش آغوش می گشود.

 

اما ابن زیاد، باورش نمی شد که میثم، بر سر دار هم به اهتراز درآید! باورش نمی شد میثم، بر شاخه نخل آویزان بماند و چون پرچمی در هوای نخلستان بوزد.

 

حتی خوابش را هم نمی دید که صدای حقیقت علی علیه السلام ، از میثمِ خرمافروش، بر روی شاخه های نخل در فضای تاریخ هم بپیچد.

 

تبیان

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 آبان 1391 مرداد 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391